برخلاف کارگردان هایی که فیلم داستانی می سازند، مستندسازان همیشه باید حساب پس بدهندکه چقدر فیلمشان به واقعیت نزدیک است. دانلود فیلم و مستند به صورت رایگان بدترین تهمتی که می توان به یک فیلم مستند وارد کرد . چطور می توان اصالت یک تصویر را به تماشاگر اثبات کرد، در حالی که تماشاگر امروزی سینما همیشه بر تقلبی و باسمه ای بودن تصاویر باور دارد؟ از طرفی هر فیلمسازی می تواند ادعا کندکه کارش را براساس «واقعیت» ساخته، اما چه کسی می تواندادعا کند در دنیایی که دروغگوها بهترین قصه گوها هستند، فیلمش «حقیقت» را نشان می دهد؟

از زمانی که جان گریسن کشیش انگلیسی برای مشخص کردن سینمایی که دوست داشت اصطلاح «فیلم مستند» را ابتداع کرد تا امروز دعوا بر سر اینکه فیلم مستند چیست و مرز بین سینمای مستند و سینمای داستانی از کجا آغاز می شود، بین فضلا و علمای سرزمین نظریات سینمایی تمام نشده، به قول ژان لوک گدار سینماگر مجنون – به معنای مثبتش البته – فرانسوی: «بیایید یک بار برای همیشه این مسئله را روشن کنیم: بهترین فیلم های داستانی، حالتی مستندگونه دارند و بهترین فیلم های مستند، گرایشی به تخیل و داستان ... هر کس که بخواهد یک نوع از این فیلم ها را بسازد، باید بداند که الزاما دست به ساخت آن نوع دیگر زده است.»

برای لذت بردن از فیلم، چه مستند و چه داستانی، نیازی به راهنمایی آن فضلا و علما نیست. همین که بعد از تمام شدن فیلم در خلسه تصاویر و موضوع (بخوانید داستان) فیلم بمانید و بعدها دیدن آن را با شور و ضعف به دوستانتان توصیه کنید، یعنی اینکه یک فیلم خوب تماشا کرده اید. فرقی هم نمی کند که واقعیت را دیده اید یا حقیقتی را فهمیده اید یا اینکه کل ماجرا تخیل سازنده اش بوده.

راجر ایبرت منتقدفقید که با شعار معروفش «راجر ایبرت فیلم ها را دوست دارد» به سادگی عشقش به سینما را عیان می کرد، هر سال فهرستی ۱۰ تایی از بهترین فیلم های داستانی را که آن سال دیده بود، تدارک می دید. او در سال ۲۰۱۱ در سایتش نوشت: «امسال می خواهم بهترین مستندهای سال را هم به شام معرفی کنم، چرا که نه! یک فیلم خوب همیشه یک فیلم خوبه، فرقی هم نمی کنه مستند باشه یا داستانی.» اما چرا «مستند دیدن» را باید جدی گرفت؟ جواب این سوال را خودتان بعد از دیدن تمام فیلم های پیشنهادی نگارنده به دست خواهید آورد. موفق باشید!

فیلم های این فهرست ربطی به سلیقه «راجر ایبرتی» ندارند و شاید هم به همین دلیل شش تا هستند نه ۱۰ تا. اما به احترام استاد عباراتی از نقدهای او بر این فیلم ها را در گیومه آورده ام.

● رویاهای حلقه ای (Hoop Dreams)

کارگردان: ساتیو جیمز، محصول سال ۱۹۹۴- آمریکا

یک مقاله ژورنالیستی درجه یک

Hoop در فرهنگ عامیانه آمریکا معادلی است برای ورزش بسکتبال. قصه فیلم هم درباره دو نوجون آمریکایی آفریقایی تبار به نام های ویلیام و آرتور است کهب رای رسیدن به جایگاه یک بازیکن حرفه ای در لیگ بسکتبال آمریکا، NBA تلاش می کنند.

در نگاه اول به نظر می رسد فیلم درباره زندگی این دو نوجوان است اما در واقع فیلم درباره چیزهای بزرگتری است. موضوعاتی مثل اشتیاق، رقابت، نژاد و طبقه اجتماعی در جامعه آمریکا: «فیلمی مثل رویاهای حلقه ای همان چیزی است که سینماب رای آن به وجود آمده است. فیلم ما را می گیرد، تکان می دهد و کاری می کند که به جهان پیرامونمان جور دیگری نگاه کنیم. فیلم به ما احساس لمس کردن زندگی را می دهد.»

کارگردان به مدت شش سال زندگی این دو نوجوان را با دوربین تعقیب کرده و شاهد بزرگ شدنشان بوده، همزمان تلاش آنها وخانواده شان برای رهایی از نفرین سیاهپوست بودن در آمریکا و رسیدن به طبقه اجتماعی بالاتر از راه ورزش را به تصویر کشیده. این واقعیت که بورسیه تحصیلی پیشنهادی به بچه ها فقط به خاطر استعدادشان در بسکتبال و منافع مادی انتقالشان از تیم کالج به لیگ حرفه ای به آنها داده می شود و نه به خاطر آن که در آینده به دانشمندانی درجهی ک بدل می شوند، حقیقتی تلخ است که توهم برابری نژادی در آمریکا را بر هم می زند.

نمایش فیلم در آمریکا غوغایی به پا کرد واستقبال همزمان تماشاگران و منتقدانآن را در رده بندی بهترین مستندهای جهان به رتبه اول رساند، جایگاهی که هنوز هم آن را حفظ کرده است: «رویاهای حلقه ای فقط یک مستند نیست، این فیلم یک شعر است ... این فیلم یکی از بهترین تجربیاتم در فیلم دیدن در کل زندگی ام است.»

● مرد روی سیم (man on wire)

کارگردان: جیمز مارش، محصول سال ۲۰۰۸ – آمریکا – فرانسه

داستانی نه چندان کوتاه درباره اراده و آرزو

منهم مثل راجر ایبرت از بلندی می ترسم: «به همین دلیل مشتاقانه به تماشای فیلم نشستم.» تماشای قصه مردی که در هفتم اوت ۱۹۷۴ روی یک کابل فولادی بین آسمان خراش های دوقلو مرکز تجارت جهانی راه رفت. خب شاید بگویید بهتر نبود به یک سیرک می رفتی و یک بندبازی درست و حسابی می دیدی؟ ولی مگر در سیرک می شود از بندباز پرسید چرا رفته ای آن بالا؟ مگر می شود به کودکی اش بازگشت ودلیل بندباز شدنش را کشف کرد؟ سقف آرزوهای یک بندباز چند متر است؟

در فیلم «مرد روی سیم» به این سوال ها پاسخ داده می شود.بازسازی دوران کودکی و نوجوانی فیلیپ پتی؛ مرد بندباز فرانسوی که آن کار محیرالعقول را کرد و مراحل انجام کار به یک فیلم تریلر شبیه شده، تصاویر آرشیوی و مصاحبه هایی که با خودش و دوستانش که در این راه کمکش کردند) انجام شده، همگی ما را در سفری شاعرانه همراهی می کنند. سفری که در هر قدم آن، اراده یک مرد را حس می کنیم. پتی در فیلم فقط یک بندباز ساده نیست، او یک فیلسوف تمام عیار است.

وقتی از اشتیاقش برای راه رفتن روی یک سیم حرف می زند، وسوسه می شویم که آن کار را امتحان کنیم، اما بی تردید فقط حفظ تعادل شرط موفقیت در این کار نیست: «آن چیزی که پتی را در آن ارتفاع سرگیجه آور نگه داشت، حس رهایی و خلسه بود و کارگردان با استادی این را به بیننده منتقل می کند.» پلیس نیویورک فیلیپ پتی را بعد از آنکه از روی سیم به پایین آمد، به جرم بر هم زدن نظم عمومی بازداشت کرد، بی خبر از آنکه ۲۷ سال بعد فروریختن همین برج های دوقلو، نظم جهان را بر هم خواهد زد.

● مه جنگ (Fog of War)

کارگردان: ارل موریس، محصول سال ۲۰۰۴ – آمریکا

جنگ کسب و کار آنهاست

جنگ ویتنام به معنای واقعی کلمه یک تراژدی انسانی بود. کشتاری طولانی که مسببانش هیچ گاه مجازات نشدند. آمریکا به بهانه جلوگیری از نفوذ کمونیسم در آسیای شرقی و دفاع از دموکراسی – دستاویزی که هنوز هم به بهانه آن به کشورهای دیگر حمله می کند – به ویتنام یورش برد و آنجا را به خاک و خون کشید اما در پس پرده این جنگ مردی قرار داشت که تا سال ها حقایق را پنهان نگه داشته بود؛ رابرت مک نامارا، وزیر دفاع وقت آمریکا.

مک نامارا قبولکرده بود که در مقابل دوربین موریس و به مدت یک ساعت درباره خودش حرف بزند اما این قرار بدل به یک مصاحبه طولانی ۲۰ ساعته شد. موریس با ابداع Interrotern، وسیله ای که به کمک آن مصاحبه گرد می تواند سوال هایش را از مصاحبه شونده بپرسد، در حالی که او خطاب به دوربین پاسخ می دهد، مک نامارای مغرور را مستقیم و رو در رو با تماشاگر قرار داد.

مک نامارا به تدریج و با مرور خاطراتش نقشش را در ترغیب جان اف کندی به شرکت در جنگ ویتنام افشا می کند. اما آنچه که هم موریس و هم تماشاگر را بهت زده می کند، تاثیر او در بمباران اتمی ژاپن است؛ حمله ای که بیش از ۱۰۰ هزار کشته بر جای گذاشت و مک نامارا با خونسردی از آن دفاع کرد.

مک نامارا ۱۱ قانون طلایی داشت که بر اساس آنها تصمیم می گرفت و عجیب آنکه هنوز هم صاحبان قدرت در آمریکا به همان شیوه می اندیشند: «این فیلم به ما نشان می دهد که رهبرانمان چگونه فکر می کنند. هنوز هم برای اینکه به کشوری حمله کنیم، از قانون های اول و دوم مک نامارا پیروی می کنیم: با دشمنت هم ذات پنداری کن/ منطقی بودن ما را از خطرات محافظت نمی کند.» دیدن این فیلم به تام کسانی که فکر می کنند راه حل نظامی بهترین گزینه برای هر مناقشه ای است به شدت توصیه می شود.

● خروجی از فروشگاه یادگاری (Exit through the gift shop)

کارگردان: بنکسی، محصول سال ۲۰۱۰ – انگلستان

یک آرتیست و ۴۰ قلندر

گرافیتی یک هنر زیرزمینی است. این لقب را به آن علت به گرافیتی داده اند که آثار گرافیتی را نه در نمایشگاه ها و گالری ها، بلکه در تونل ها و دیواره های شهر و کانال ها می توان پیدا کرد اما بنکسی این قاعده را تغییر داد. حالا بعضی از کارهای او را به قیمت های گزاف در گالری های خصوصی می فروشند و مشتری های پولدار برایش سر و دست می شکنند. بنکسی کیست؟ هیچ کس به درستی او را نمی شناسد. هیچ عکسی یا تصویر واضحی از او وجود ندارد. آیا اصلا کسی به نام بنکسی وجود دارد؟

تنها کسی که می تواند به این سوال پاسخ دهد، خود بنکسی است اما او با ساختن این فیلم نه تنها جوابی به این پرسش نداد، بلکه ابهام در مورد خودش را تشدید کرد. قصه فیلم درباره یک فرانسوی سیبیلو به نام تیه ری گوئه تا است که با لهجه ای شبیه به سربازرس «دودو» پلنگ صورتی حرف می زند. او علاقه ای جنون آمیز به گرفتن فیلم از گرافیتی کاران دارد و مجموعه فوتیج هایی که او گرفته به چند ۱۰ هزار نوار می رسد. بنکسی به او پیشنهاد می کند که خودش دست به کار شود و گرافیتی خلق کند. گوئه تا دست به کار می شود و خیلی زود به شهرت و پول می رسد و روی دست استادش می زند اما آیا این داستان واقعی است؟

«خیلی ها معتقدند که این یک مستند ساختگی است اما منن باور دارم که: ۱- خروجی از فروشگاه یادگاری یک فیلم قابل اعتنا و سرگرم کننده است. ۲- داستان فیلم دروغی نیست. ۳- من از گوئه تا خوشم می آید. ۴- اما حاضر نیستم پولی بابت خریدن کارهایش خرج کنم. ۵- بنکسی فیلمسازی با استعداد است که افکارش؛ همانگونه که در فیلم به گوئه تا می گوید، آدمی را به یاد عقاید ویکتور فرانکشتین می اندازد. او هم موجودی را خلق کرده که کار می کند. اما آیا این هنر محسوب می شود؟»

در موزه ها و اماکن باستانی که توریست ها به دیدنشان می روند، فروشگاهی وجود دارد که در آن یادگاری های ارزان قیمت و درپیتی را به توریست ها قالب می کنند. جای این فروشگاه ها را نزدیک در خروجی در نظر می گیرند که مشتریان در هنگام خروج هم پولی خرج کرده باشند. نام فیلم از همین ترفند کاپیتالیستی گرفته شده است.

● منو گنده کن (Super-Size Me)

کارگردان: مورگان اسپورلاک، محصول سال ۲۰۰۴- آمریکا

حکایت آن سوداگر که ملتی را چاق کرد

سلبریتی های هالیوود را فراموش کنید، واقعیت این است که آمریکایی ها چاق هستند. دولت آمریکا هر ساله میلیاردها دلار بابت درمان عواض ناشی از چاقی صرف می کند. اضافه وزن بعد از سیگار، دومین عامل مرگ و میر در آمریکاست. مسبب این چاقی هم غذاهای چرب و پرکالری فست فودها هستند.

مستند کاندیدای اسکار «منو گنده کن» را در واقع باید یک مقاله علمی دانست که به شکلی سرگرم کننده و در عین حال تفکر برانگیز اثرات سوء تغذیه با فست فود را بررسی می کند. قهرمان فیلم که از قضا کارگردان فیلم هم هست، تصمیم می گیرد برای نشان دادن تاثیر این غذاها یک رژیم ۳۰ روزه بگیرد که در آن هر سه وعده غذایی از منوی مک دونالد، بزرگترین فست فود زنجیره ای دنیا انتخاب می شوند اما درمیانه راه به دلیل عوارض سوء این رژیم بر سلامتی اش آن را رها می کند.

این فیلم که اولین بار در جشنواره فیلم ساندنس به نمایش درآمد، تاثیر زیادی بر تماشاگران گذاشت، یکی از آنها راجر ایبرت بود: «وقتی اولین رستوران مک دونالد در شهرمان افتتاح شد، من محصل راهنمایی بودم. در آن زمان با ۱۵ سنت می توانستی یک همبرگر بخوری و یک پرس سیب زمینی سرخ کرده هم یک سنت بیشتر برایت خرج نداشت. برای یک محصل که پول توجیبی زیادی نداشت، این ارزانترین راه سیر شدن بود. از آن روزها زمان زیادی گذشته اما من تا قبل از دیدن این فیلم به عادت قدیمی مدام به مک دونالد می رفتم و مشکلی با آن نداشتم اما فیلم نظرم را تغییر داد. برای همین هم هست که در ۱۷ ماه گذشته فقط دو بار در مک دونالد غذا خوردم.»

در سکانسی از فیلم اسپورلاک از تعدادی بچه کلاس اولی می خواهد عکس هایی از جورج واشینگتن، مسیح (ع) و رونالد؛ عروسک معروف تبلیغاتی مکدونالد را شناسایی کنند. خیلی ها در تشخیص چهره اولین رئیس جمهور آمریکا و پیامبر مسیحیت درمی مانند اما همگی به سرعت رونالد را تشخیص می دهند. خانم ها، آقایان به سرزمین سوداگران چربی خوش آمدید!

● مرد گریزلی (Grizzly Man)

کارگردان: ورنر هرتزوگ، محصول سال ۲۰۰۵ – آلمان

داستان عجیب و باورنکردنی تیموتی ساده دل و خرس سنگ دلش

«اگر از خودم ضعف نشون بدم اونا منو می گیرن، تیکه تیکه ام می کنن و می میرم، برای همین خیلی مواظبم، خیلی ... اینها جملاتی هستند که تیموتی فریدول در حالتی بین غرور و وحشت در مورد خرس های گریزلی می گوید. در آخر هم یکی از همان خرس ها او را می گیرد، تکه تکه می کند و او می میرد.»

اگر فکر کردید که ایبرت داستان فیلم را لو داده، اشتباه می کنید. «مرد گریزلی» قصه ای سرراست دارد اما روایت هرتوزگ – که بی تردید بهترین مستندساز زنده دنیاست – از این داستان بسیار پیچیده و پرتعلیق است. هرتزوگ نگاهی تیره به جهان دارد و در تمامی فیلم هایش از رنج و عذابی که انسان ها می کشند، حرف می زند.

قصه هایی که اوب رای مستندهایش انتخاب می کند، با وجود نمایش تلاش و امید، هیچ وقت پایان خوش ندارند. نمونه درجه یکش همین فیلم است. تیموتی ساده دل به مدت ۱۳ سال و به دور از اجتماع خشمگین در کنار خرس های گریزلی آلاسکا زندگی کرده و در این مدت به ظن خودش با آنها دوست و رفیق شده. تا دو سوم فیلم زندگی ساده و رویایی او را در طبیعت زیبای آلاسکا و در کنار حیوانات وحشی می بینیم.

در سکانسی درخشان او به روباهی وحشی غذا می دهد و او را نوازش می کند، انگار که سگی دست آموز است. خرس های گریزلی هم به حضور این موجود انسانی به ظاهر عادت کرده اند. فیلم اما درباره تنهایی انسان یا زیبایی های طبیعت نیست، بلکه: «درباره تفاوت تصور ایده آلیستی انسان شهرنشین از طبیعت و ماهیت واقعی و بی رحم آن است.»

هرتزوگ ... که گفتار متن فیلم را با آن لهجه آلمانی و زمختش روایت می کند – در جایی از فیلم می گوید خاصیت مشترک جهان نه هارمونی، بلکه بی نظمی و کشتار است. قسمت عمده فیلم از تصاویر آرشیوی که تریدول در ۱۳ سال اقامتش در آلاسکا از خودش و خرس ها گرفته ساخته شده. تریدول همیشه دوربینش را روشن نگه می داشت، اما در تاثیرگذارترین سکانس فیلم، یعنی لحظه حمله خرس به او و نامزدش در چادر هیچ تصویری نمی بینیم. درپوش لنز دوربین مانع از ضبط تصویر شده بود و فقط صدای صحنه ضبط شد. صدایی که هرتزوگ با هوشمندی از پخش آن خودداری کرده و خودش در فیلم به آن گوش می دهد و آن را بازگو می کند.

این فاصله گذاری وحشت و در نهایت دردی را که قربانیان خرس در لحظات تکه تکه شدن حس کرده اند، دو چندان به تماشاگر منتقل می کند. بعدها خرس قاتل که جرمی به جز پیروی از غریزه اش نداشت، توسط شکارچیان کشته شد. در شکمش دست تریدول که ساعت مچی اش به آن وصل بود، پیدا شد. ساعت هنوز تیک تاک می کرد: «طبیعت به راه خودش خواهد رفت، اما نه آنطور که ما می خواهیم.»